ما صبور نبودیم. حالا هم نیستیم. فقط فهمیده ایم که مجبوریم تحمل کنیم. تحمل کردن با صبر کردن توفیر دارد. پشت صبوری کردن حال خوب نشسته است. اما پشت تحمل کردن بدترین حال و احوال نشسته است. ما تمام این سال ها تحمل کردیم. از آن روزهای کودکی‌ تا این روزهای جوانی که یکی یکی پشت هم هرز‌ می‌روند . خسته ام کرده اند دیگر. بدجور خسته ام کرده اند. دیگر از سن ام گذشته است که این چنین غم های کودکانه ای داشته باشم .‌‌ اما . این غم ها از کودکی با من بزرگ شده اند، قد کشیده اند و آن قدر بزرگ شده اند که حالا که بغض می‌شوند، گلویِ کَت و کلُفت تر شده ام هم را چنگ می‌اندازند . مثل روز های هفت سالگی ام مرا به گریه می‌اندازند. مرا در خودم خرد می‌کنند .

خسته ام کرده اند. دوست دارم بروم . دیگر جان تحمل کردن ندارم. 

دعا میکنم برایشان. دعا می‌کنم سلامتی شان را. من اما . دوست دارم بروم. دیگر جان تحمل ندارم .‌‌

 

 

مگه یه روح چه قدر می‌تونه یه زخم رو تاب بیاره ؟

داستان هر روز

تحمل ,ام ,اند ,هم ,کرده ,  ,خسته ام ,تحمل کردن ,کرده اند ,ام کرده ,بروم دیگر

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه چسب محبی یادداشت های من baghebloru نا نوشته ها فروش فایل راز باران alachat روژان ساربان زده مطالب اینترنتی موسسه فرهنگی حضرت آیت الله العظمی سیستانی